سه شنبه ۰۴ اردیبهشت ۰۳

دختر و پيرمرد

۱۰۵ بازديد

دختر و پيرمرد

فاصله دختر تا پير مرد يك نفر بود ؛ روي نيمكتي چوبي ؛ روبه روي يك آب نماي سنگي .پيرمرد از دختر پرسيد :- غمگيني- نه .- مطمئني - نه .- چرا گريه مي كني - دوستام منو دوست ندارن .- چرا - جون قشنگ نيستم .- قبلا اينو به تو گفتن - نه .- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي كه من تا حالا ديدم .- راست مي گي - از ته قلبم آرهدخترك بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.چند دقيقه بعد پير مرد اشك هاش را پاك كرد ؛ كيفش را باز كرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!