شنبه ۱۲ اسفند ۰۲

دل نوشته هاي زيبا

۲ بازديد

دل گذر مي كند از واديِ سَميِ جهانمي گذارد بروي، تا به آن سوي نهان غرق در فكر شَوي،سِحر شَوي،يار شَويدرپسِ،پرده ي دل هَم رَه و و هم راز شوي ديده از سروِ كمان و غمِ دل برداري   چَشم سر بُرده و آن را به دلت بُگذاري سيره ي خود بشِكافي و دگرگون سازي خِشت بر خِشت نهي و به عقب بندازي  دست اندر طلبِ جامِ مِي او داري بي سبب نيست ك اينگونه به او خو داري در پيِ يافتنش در پسِ هر كوه كه روي بازيابي ك به سمت دل او سو داري

 

تو راه برگشت به خونه از دانشگاهرو يكي از صندلي هاي اتوبوس نشستم...كنارم يكنفر نشسته بود كه از پنجره بيرون رو نگاه ميكرد؛ اتوبوس شروع به حركت كرد و آروم ميرفت.تو جاده اصلي كه افتاد، يه نفر پنجره اتوبوس رو باز كرد...تو اتوبوس يه هوايي پيچيد و بوي عطر خاصي رو حس كردم. بغل دستي من كه هندزفري داشت؛ چشماش رو گرد كرد.هندزفري رو از گوشش برداشت.يه جوري به قسمت جلوي اتوبوس نگاه ميكرد كه انگار دنبال كسي ميگرده يا انگار يه كسي رو تو اون شلوغي گم كرده!يكم بعد تكيه داد به صندلي و هندزفري رو دوباره گذاشت، چشماش رو بست و محكم و عميق نفس كشيد.يه جوري نفس ميكشيد كه انگار ميخواست هوا رو مال خودش بكنه. همينجور با تعجب بهش نگاه ميكردم!هنوزم چشماش بسته بودن، سرش رو به سمت عقب برد و به صندلي تكيه داد و از گوشه چشمش اشك اومد.اتوبوس به ايستگاه سوم رسيد و اشكش رو پاك كرد و بلند شد كه پياده بشهپياده كه شد، كنار خيابون موند و داشت به اتوبوس نگاه ميكرد؛ انگار دنبال كسي ميگرده يا منتظر مونده كسي از اتوبوس پياده شه. اتوبوس راه افتاد اما هنوز داشت نگاه ميكرد!اون كسي رو كه ميخواست پياده نشد و تو اتوبوس هم پيداش نكرد. اينكه چند بار تو مسير مرد و زنده شد رو نميدونم؛ ولي انگار دو نفر، هر روز باهم تو اين ايستگاه پياده ميشدن ولي حالا هيچ موقع ديگه يه نفر تو اين ايستگاه پياده نميشه...

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد